آورده اند که دانشجویی سر کلاس ریاضی خوابش برد. در پایان کلاس به خاطر سر و صدای بچه ها از خواب بلند شد و با عجله دو مساله را که روی تخته نوشته شده بود یادداشت کرد. او پیش خود فکر کرد که استاد آنها را به عنوان تمرین داده است. تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد.
هیچ یک را نتواست حل کند، اما تمام آن هفته دست از تلاش و کوشش برنداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد، زیرا آن ها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی داده بود.
در مثنوی مولوی در این باره آمده است.
کان جوان در جست و جو بد هفت سال
از خیال وصل گشته چون خیال
سایه حق برسر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود
گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
چون نشینی برسر کوی کسی
عاقبت تو هم روی کسی
چون زچاهی می کنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آب پاک
جمله دانند این اگر تو نگروی
هر چه می کاریش روزی بدروی
درباره این سایت